Home
News
Ba bozorgan
Ofog
Kankash
Iran zamin
Fariad
Golestan
Dastanak
Film
Divan
Sterio
Posht pardeh
Weekly
Daily

Divan

 به نام او

روزهاي تيره و تنگ، پشت سكوت پنجره

شنيده هاي قلب من، آه و فغان حنجره

در ظلمت و تاريكي، گريستن دو ديده

رسم مروت و عشق، دنيا به خود نديده

نديدن صداقت، خسته از اين زمونه

دوز و فريب و ريا، الهي كه نمونه

تنگي دل چه آسان، در تار و پود تنيده

حوصله اين و آن، دل در دلم نديده

روح غريب مرگ را، چشمان من بديده

در تار و پود قلبش، قلبي كه عشق نديده

هوشياري ام ببرده، سنگيني از دو ديده

حقايق زندگي، چشمان من بديده

به گفته هزاران، كس در پي‌اش دويده

اوج و حضيض‌ها ديده، به خواسته‌اش رسيده

دل خسته از ظلم و جور، خسته تر از هميشه

با ديدن ظلم و زور، سكوت اصلاً نميشه

بايد كه دست تو دست داد، تنهايي كه نميشه

مبارزه با ستم، بركندنش زريشه /رضا آزاده قرباغ/

« غرور شيشه اي »

نه مغرورم نه سنگين دل

نه مطرودم نه ره دارم به چشمانت

فقط عصيان بي هنگام اشكي گرم و غلتانم

يكي دريا كه در حسرت بود چشمش ببيند روي قايق را

نه افسوسم

نه گل دارم بهارم را بي آرايم؛

نگاه خسته اي هستم كه بر يك در نمي مانم

نه افسونم نه افسانه

نه بيرونم نه در خانه

نه همخونم نه بيگانه

فقط رؤياي تلخ عشق پاك روي خوبانم

نه دلتنگم نه شادانم

نه دشتي خشك و بي آبم

نه جنگل هاي خوب و سبز گيلانم

نه گم كرده وجودم را همه در پيش سجاده

نه سرمستم نه افتاده

نه خار پاي كس باشم

نه شبهاي هوس باشم

فقط شمعي كه مي سوزم همه پيش حبيبانم

غرور شيشه اي ام من كه از گريه هراسانم

فقط آشفته مويي ام كه با بادي پريشانم

نه تنها مانده بر صحرا يكي تاك تكيده

و يا از چشم بخت اشكي چكيده

فقط شب گريه هاي اين دل تنها و آن اشك نهانم

نه كفرم من نه ايمانم

نه كافر

نه مسلمانم

فقط گاهي زنم بر صفحه عشق

قلمهايي كه قلبي را بسوزانم

نه گلبرگي نه خوش خوب گيلاسي

فقط خاري اسير دست طوفانم

نه شادابي نه دلگيري

نه ماه گرم تابستان

نه برفي در زمستانم

فقط دلساده اي تنها كه از افتادن برگي ز شاخي شاد و خندانم

در اين گرداب وحشتزاي تنهايي

دعاي خسته اي هستم

كه در راه اسيرانم

زمين تشنه اي محتاج ابر و برف و بارانم

نه از پيشينيان ميراث

نه گرگي وحشي و زخمي

نه ميشي در بيابانم

نه بيطاقت نه مرغ و جبر و طوفانم

فقط موجي به دست باد

كه بي فرجام مي مانم

فقط

فقط آن مرد تنهايم

كه بر لب آمده جانم /موسي زنگنه/

 « چيمن »

چيمن

زكات گريه تماشاست

ما بي نگاه هنوز هم گريه مانده ايم

تنها گناه ماست صداقت اگر گليست

چيمن

گناه ماست كه باران نديده ايم

تو در گلوي باد نشسته اي

و شكل دامنت درياست

بگذار در عبور گردنه ها؛ باد ني لبكي بسازد

لبهاي شرجي ات چيمن

بوسه گاه خورشيدست

تا فرصت دوباره

غنچه اي بساز /موسي زنگنه/

 « از روبرو مي آيم »

از روبرو مي آيم

به شامه سگ و چشم عقاب

با كارنامه اي از ديار نياكان

دستم از هر دسيسه اي خاليست

و قلب كاغذي هيچ خاطره اي را نخواهم سوخت

ولگردهاي ساعت خسته اند

اي دستهاي خالي خوشبخت

به عشق بگوئيد

از روبرو مي آيم

از اشتياقوارگي آب و علف

و دستم از هرگونه تقلا خاليست

من مزه پاي هر خون دلي بوده ام

به مرگ بگوئيد

از روبرو مي آيم

بي هيچ خنجري جز لبخند

از روبرو مي آيم

و دست من از هر رعشه اي خاليست /موسي زنگنه/

 « بادهاي شمالي »

و در زوزة بادهاي شمالي

كه نفرين سوزناك هر غروب سوخته اي ديده اند

و اشكهايم را در آن نوبت كه بر گونه باريده اند

و بازيهايم را در ميان نخل هاي سربريده جنوب

كه بوي خون مي دهند

آيا اثري مانده از گذشته كه بستانم؟

و در زوزه بادهاي شمالي

از آنكه رگهاي حيات مرا از گذشته ها بريد

و در تصور خود نيز فرشته بود

آيا طلوع دوباره يك ستارة روشن نويد هست؟

واو كه نوازش دانه هاي برف را بر گونه اش دوست داشت

آيا دوباره زنده خواهد شد؟

و آيا در زوزه بادهاي شمالي

آنكه خنده هايش بوي گناه مي داد

باز هم در شيشه هاي خيال اشرافي شراب مي خورد؟

آيا او مي داند كه چرا من با وجود اينكه قدم آنقدر بلند شده كه بتوانم

از سردخانه يخچال هم آب بردارم

باز هم خريدن يك كفش مسرورم مي كند؟

آه اي بادهاي شمالي كه نظاره گر بوده ايد

آيا آن دختر كه چشمهاي فريبنده اي داشت

و گاه با چادر سياه كه نصف صورتش را پوشانده بود

و گاه نيز با بلوز شلوار در خيابان ميديدم

هنوز شوهر نكرده است؟!!

آه اي بادهاي شمالي

از گذشته هاي دور

از روزهاي تلخ و شاد گذشته چه داري بگو؟

و چرا باز نگاه نافذ يك غريبه رهايم نمي كند؟

آيا هنوز هم در آن ديار كه درسهاي سكوتم آموخت

آن مردمان با موهايي پر پشت و

شلوارهاي دهان گشاد و كمربندهاي كلفت؛

در انتظار ظهور يك جرقه براي خنده اند؟

و فقط مي دانند كه وزن كپسول گاز چند كيلوست؟!

چقدر دلم براي نصيحتهاي پدرم تنگ شده است

او تاريخ دوست دارد

من نيز دوست دارم

ولي گويا تاريخ خيلي ما را دوست نداشت

آه اي بادهاي شمالي كه بشارتگر وعده هاي خدائيد

به آنان بگو

آنكسي را كه برو حسد مي ورزيديد

جز اين شعرها چيزي ندارد

هاي بادهاي شمالي

آيا دوباره آن چشم هاي سياه دلفريب

كه نگران چيني خنده هايم بودند

به رويم خواهند نگريست؟

و آن لبها به زيبايي غنچه انار

باز هم با حرفهاي من كه اصلاً هم خنده نداشت

متبسم خواهد شد؟

چقدر دور شده ام

از آن روزها كه در سايه كوير

و با گنجشكهاي لجوج و گرسنه همسفره بوديم

و حتي با زنبورهاي ترسناك قرمز

كاش يك بار ديگر مي توانستم بر روي تپه ماهورهاي « له اسبي »

با پاي برهنه بدوم

و حتي به خنده ها نيز بهايي ندهم

آه اي بادهاي شمالي

وقتي در ميان دستان خود به هنگام قنوت

تمام آن آرزوهاي بزرگ بچگي ام را مي يابم

و قدرت بازوانم را صد برابر

بگو با كدامين نردبان به خدايم نزديكتر شوم

به خداي خون به خداي اشك

تا آخرين شعرهايم را كه تنها دار و ندارم هستند

برايش بخوانم

آه اي بادهاي شمالي

كه در وزش پسينگاهيتان

گيسوان دختران زيادي پريشان كرده ايد

و در نفيرتان صداي ناله و خنده بسيار است

آيا كسي در نجوايتان نام مرا نيز تكرار مي كند

مرا كه پيش از اين هزار بار مرده ام

آه اي بادهاي شمالي

پس كي باران اميد بر سرزمين كوچك زندگيم خواهد باريد؟

آه اگر مي توانستم تمام نافرجاميهايت را با اشك ديده مي شستم

اي سرزمين كوچك زندگانيم

اي سرزمين كوچك زندگانيم /موسي زنگنه/

 « اروميه »

من بارها به گربه هاي ديوار همسايه مان مرزها را آموخته ام

با اين وجود موشهاي حياط ما تالب حوض پاورچين مي آيند

به يادم هست

خوابهايي را كه از چشم مادرم دزديده ام

حساب حرفهايي را كه از خنده

و خنده هايي را كه از هرچه حساب

جواب حرفهايم همان انتظار تلخ ديروزيم بود

با طعم دانه هاي تلخ لگجين

وقتي حريصانه به دندانشان مي مزي

آه اي شما همزاد لبخندة مدام

اين كه از كنار بوته هاي خشك و كلوخها پيدا كرده ايد

من نيستم

زماني كه بادها مرا به اين ديار آورند

تازه به فكرم رسيده بود كه بخندم

اي شب

اي سايه گسترده دروغ

اي خروسخوان روزهاي كوير و شبهاي بيغوله

مرا از تقويم نياز، با توكاري نبوده است

« ديگر اگر بگذاري نيست »1

امروز با سه تارم غروب غمگين نازلو را مي رقصانم

با كوههاي مغرور سرو

و از فراز آن به گيسوي بادها

گلي هديه مي كنم

با آنكه جا پاي مرا بر ساحل بندري متروك بلعيده است

و تو اي سايه دروغ

هر چه مي خواهي بلند بلند بخند

تكه هاي از خوابهاي مرا تمامي مردگان

به تابوتشان گره زده اند

بيدار نمي شوم نترس /موسي زنگنه/

 « ببين و باور كن بشنو و بهانه مگير »

به من چو چشمهاي شير مست نوزادي مي نگري

كه از تصاحب سينه مادرش مسرور است

و چون شاعركي كه از اولين سروده هايش چون غذاي دستپخت

مادرش دفاع مي كند زنجير مي شوم

گاه دوست داشتنت محرومم مي كند

به اجبار مي كشدم

و آن باد

آن باد بيرحم

كه گويي از ميان گرداب موهايت بر مي خيزد

بافه هاي اراده ام را نيز خواهم برد مي دانم

مي دانم

و صداي گنجشكان

صداي پاي طبيعت نورس را خاموش مي كند

به راستي كدام كرانه را آستانه پرهيز مي داني

و كدام پرچين را جايگاه غرور گسترده فردا

آيا اگر پلاس شب نشيني دو شينه خاك كوچه ات نبود

وين نشئه موهوم از بافور عشق تو

آخر چرا زنبورهاي بوسه سرگردان من هنوز

در انتظار فصل نوگل مويت نشسته اند؟

ببين و باور كن   بشنو و بهانه مگير

من از ميان نگاه هاي سئوال برانگيزمردمي به تو نگاه مي كنم

و به تو پناه آورده ام كه در بين حرفهاي تكراريشان

واژه هاي شعرم را مي يابم

و از زخمهاي پنهانشان

چون چشمهاي وحشتزدة يك سگ ولگرد هراسانم

از حرفهاي تكراري مردمي كه اگر نتوانند خفه ات كنند

در طبلهايشان طنين صدايت خاموش مي شود

مي خواهم آراسته ات كنم

به زلف دختركي معصوم

به رنگ چشمان مات عروسكي خوش پوش

و چون غزلي دلچسب بسرايمت

ببين و باور كن      بشنو و بهانه مگير /موسي زنگنه/

 « وصيت »

آنچه از من به جاي مي ماند نصيب شغال

از گلو

از باغ كاغذي خنده ها

و حجم بغضي كه آبستن خشمي نبوده است

استخوانم در ريگستان داغ عادت سوخته است

حالا اگر از پيكرم بوسه اي بماند

بر مينار مادرم بياويزيد

ديگر اگر چيزي بماند نصيب شغال

روبه سگي كه بر تپه هاي شب ليك مي زند

اشكم را ديده است

گلوله اي اگر ديديد

از گونه هاي كولي

يا كشكهاي « دي بهرو »

سنگم بزنيد

تنها به احترام گناهانم

لحظه اي سكوت

در حيرتم

تا گلوگاه قناري رقمي نمانده بود

كه بنفشه مرد

پرنده مرد

و بوسه اي كه در هوا معلق بود

بر گونه كلاغ نشست

حالا سكوت غارهاي شعرم براي خود پرنده ايست

مي خواهم آسمان قطره اي هم نبارد

گلوله اي اگر ديديد

از تپاله گاو

يا خرماي سيس

سنگم بزنيد

فقط به مادرم نگوئيد

پنهان نمي كنم

يكبار هم به سمت كوچه هاي لخت توحش خنديده ام

از من اگر چيزي بماند نصيب شغال /موسي زنگنه/

 « تاراج »

ديروز به رقص مضحك غوكي بر آب

امروز به حرفهاي پوچ يك ولگرد

فردا به چه مي خندم؟

ديگر آن ماهي كوچك بهار

كه به فكر باران بود

در شيشه مي خوابيد

در شيشه نفس مي كشيد

به فكر فرو مي رفت

در شيشه مرد

و ماهيچه هاي بزرگ به سهم پروتئين در غذا معتقدند

گاه مي پرسم از خود

ارزشي دارد زندگي را به پاي الهه اي بريزي كه نمي داني

يك روز به رويت خواهد خنديد يا نه؟

و گيسوانش را به باد هديه خواهد داد

آنگه كه طوفانهاي خشم از غربت چشماني سياه بر من خواهند تاخت؟

و من كه امروز ميان لباسها و خنده هايم مدفون شده ام

و چون بيوه زني تمامي موهاي سفيدم را مي شناسم

يك عمر در برابر ضريح نگاهي به زانو نشسته ام

يكروز هم ميان باد و باران و چاله هاي پر آب

در بين خاطره هاي پوسيده چال خواهم شد

و در بين اشكهاي مادري به شيب مرگ

و سگهاي دهكده هم شبها

به سنگهاي مزين شده پوزه اي نمي كشند /موسي زنگنه/

 « حسب حال »

قطره اي به دامن خيال

دامني به آبهاي نمك

پس از سالهاي سال

گاهي شده عاشقانه ترين حرفهاي ناگفته ام را تف كنم به جوب

تف كنم به خشت

به هرچه كشك

لحظه اي لنگر اندازم

به راه رفته نگاهي كنم

و با زهرواره ترين نيشي عقرب گونه بخندم به سبيل هر عابر بي آغاز

ولي ميان تمام نگفتن ها

شعري به خواب رفته است

نبضش مي زند

ضربان قلبش را حس مي كنم

چيزي در من مي شكند

او بيدار مي شود

خواب آلوده بر من مي تازد

و دامني ماسيده آرام و خوشايند

از باد بال پرستويي نيز به رقص برمي خيزد

و به ساقهاي خسته ام مي پيچد

آنگاه چيزي درون رگهايم آب مي شود

و به دامني مي ريزد /موسي زنگنه/

 « بخند ـ دوباره بخند »

آنقدر بخند

كه گلهاي وحشي نظاره ات كنند

آنقدر بخند

كه مظلوميت چشمانم را

و تكه هايي از سكوت مرگبارم را

بردگان به اهرام ببرند

و روح موميايي شعر از فراز مقبره الشعرا

به دشتهاي جنوبي تنگستان سرازير شود

و آنقدر شكوه يأس مرا دوباره تكرار كن

كه كهپايه هاي زاگرس را شقايقها بپوشاند

خرگوشان بازيگوش سبلان به لانه برگردند

و ديگر دختران گلچين در گلزاران شيراز

سرود سبز غرور نخوانند

از آن هنگام

كه بختم را بر درياچه شور با آرتيميا همزيست ديده ام

به كبكهاي پر اميد دالاهو سلامي نداده ام

آه دلم براي چشم گنجشكهاي همنژاد باغ ارم مي سوزد

ميان گوش و ترافيك

ماگنوليا و ناز ونوس

به رقص شندانه هاي روان كوير در گرد باد داغ نفسهاي لوت

آن هنگام كه سدر جواني به سمت روشن عشق جوانه مي زند

بخند آنقدر

كه رؤياهاي مرا آبهاي خليج فارس به مرزهاي شكستن

و غروب سوق دهد

و حرفهاي ناگفته ام را

پرستوهاي مهاجر، به سرزمينهاي ناشناخته اي ببرند

كه به پيشاني هيچ چشم خندي ننويسند « مرگ باد »

و سكوت همه آنچه آموخته ام از عشق

نخواهد بود

بخند و نظاره كن

كه نفرينهاي من در دل اين مرداب پير

آنچنان وحشتي برانگيخته است

كه لك لك هاي آشناي گذشته را نخواهد شناخت

بخند در آغوش فصلي كه مي شكفند غنچه ها

آنچنان كه چشمان تو مي خندد

تابدانم كه مرغان مهاجر گيلان خنده هايم را از ياد نبرده اند

از قلبهاي گداخته ديارم سخن نگفته ام

از جوشهاي جواني به گونه هاي زرد

در چين زير ابروانت نفسي چاق مي كنم

در سكوت شب كه چنگ رود و آبشار از فراز دشت خنده مي كند به ما

و در هجوم اينهمه بنفشه و علف

اگر بهانه كرده اي بخند

اگر بترسي از عقوبت گناه

بي بهانه تر بخند

در دشتهاي هوسناك نگاههاي چرب

يكبارهم دلم به كوه خط ننشسته است

تو را به بهانه هاي شعر نخواهم سرود

تو را در دانوب آبي غرق نخواهم كرد

و چشمانت را به زيباي ايتاليا وام نخواهم داد

بخند ... دوباره بخند /موسي زنگنه/

 « در انتهاي اشاره »

در انتهاي اشاره باغي نيست

آسفالت ها از كوير مي گذرند

به شوره زار مي ريزند

انتهاي اشاره

انتهائ قوس سرنوشت

جلبكها مرده اند

كابوس شهر سوخته، هذيان عشقهاست

ناودانها آشيانه هاي كلاعند

و گنجشك ها هسته هاي خشكيده خرما را ليسيده اند

سبخزار از ابتداي اشاره آغاز مي شود

و در انتهاي اشاره باغي نيست

آنچه بر زمين نقش بسته است

چشمه اي نيست كه مأمن كلاغ شود

پيش از طلوع آب دهان موريانه هاست

چه كسي اين سكوت را مي شنود

نمي فهمد

آنكه به دور دست اشاره مي كند

گناه ابتداي منست

نشسته در چله هاي سرد

و باور دروغين بوسه هاست

در انتهاي اشاره باغي نيست /موسي زنگنه/

 « رؤيا »

خانه اي دورتر از مكر و ريا

در فراسوي افق

و به دور از همه كس

خانه اي پشت غروب

و به فانوس نگاهي روشن

خانه اي كز همه سو رو به خدا دارد و من

به پرستو آرام

به كبوتر دانه

به غزالان سايه

به شقايق تسكين

به هوا عطر گيا مي بخشم

به توآرام پرستو در باد

به تو نجواي كبوتر در عشق

به تو چشمان غزالي در دشت

به تو فرياد شقايق در بند

به تو امكان دعا مي بخشم

خانه اي سازم و شب

با صداي پر پروانه بخوابم تا صبح

و به آواز كلاغي بيدار

قفسي مي سازم

كه به اندازه اين آبي آرام وسيع

و به تعداد نفس راه فرارش باشد

من و اين چشم غزال

من و اين هلهله ها: من و آن بيم كبوتر از مرگ

من و آوارگي نام پرستو در شعر

يا شقايق در ناز

من و آئينه تأثير دعا در دل دهر

همقفس باشم و بند

نه ز تلواسه نان  خون دلي بينم گاه

نه ز اندوه خجل

نه شكايت شنوم از لب كس

نه خورم باده ننگ

نه جفايي بكنم

نه جفاكش باشم

خانه ام بستر تنهاي محبت با مرگ

يادگاريست كه از روز ازل داشته ام

من در اين خانه به دنبال خدا مي گردم

جاي پايي اثري خون دلي

يا نگاهي به غروبي دلگير

من در آن خانه به افتادن يك برگ بهاري ندهم

و به پائيز نگاهي ندهم وام به غم

خانه ام سرخ چو آن خون شقايق به بهار

خانه ام دور چنان خشم خدا بر دل زخم

خانه ام دورتر از مكر و رياست

 من در آن خانه به چشمان درشتي ندهم نار غزال

و به مكري ندهم عصمت پرهاي پرستو به ريا

و صفايي كه به هنگام غزل دارد درد

من به عصيان صدايي كه كبوتر دارد

من به اين درد و غمم معتادم

تا گلي نشكند از ساقه به هنگام تگرگ

تا دل سنگ بيابان و كويري نپريشد به طلا /موسي زنگنه/

 « صليب مهر »

اينك هزاران سال از مرگ مسيح مي گذرد

كه در وحشت صليب

روحش به آسمان گريخت

در شهر ما، فالنامه حافظ مقدس است

و كورهاي آن اعجاز را فراموش كرده اند

كاكل خوراك ماست

اين دشنه هاي آخته اما هديتي است

در سرزمين شكر

و اين خون سرخ كه از بطن ارغواني بهشت مي گذرد

برشاخسار خشم خدايان چكاوكي نسوخت

تنها صداي پاي سواران به دشت شب

از خوابهاي كودكيم بكاست

كاكل خوراك ماست

در سفره اي به دست راست و بيلي به دوش چپ

و مينار كهنه مادرم از خوابهاي خوش خاليست

افتاده ايم از چشم حقيقت چو اشك گرم ما؛

ما خنده هاي فراموش گشته از نرگس بهار

ما شانه هاي خميده از بار سادگي

ما را به خنده چشم نازك اندامان چه كار؟!!

تنها صليب خشم سيماي خشك عدالت كشم نبود

اكنون صليب مهر هم به سينه ام زدند /موسي زنگنه/

« راه قبرستان »

راه قبرستان آشناست

در اين شب مخوف نيازي به چراغ نيست

صداي سرفه مردگان و عطسه ارواح از دور شنيده مي شود

پشت علفها گروهي قرآن مي خوانند

عده اي دعاي باران

و من در عجبم

اينان چگونه ساعت خود را تنظيم مي كنند

وقتي نه خروسي مي خواند

نه كسي به دنيا مي آيد

آه چرا به بالهاي بنفش پروانه اي نيانديشم

در سرزمين مرده ها صحبت از غم ملال آور است

و پروانه هاي پير هر روز زيباتر مي شوند

در گرگ و ميش سكوت؛ در لنگرگاه خيال

مردي در خوابهاي ترد شهر قدم مي زند

و طلوع آفتابي در چشم ستاره مي خنديد

صداي گنجشكان حرمت داشت

پشت كتابها خنجري نبود

و دست بادگرد سكوت بر خنده اي نمي ريخت

آفتابي پشت درياها به گل نشست

تا در شيهه اي بلند گلوي خروس را بريدند /موسي زنگنه/

 « اگر از گندمزار مي آيي »

اشك در دست

خار در چشم

مرمرشك ها جاي زانوانم بر خاك روئيده اند

پيش از تو

سرمه كشيده ام به چشم

خنده نهاده ام به لب

و كوليان برايم كِل زده اند

بگو

بگو برقصم

باد كه مي آيد

متولد كه شدم مادرم سياه پوشيده بود

و من در دهان همه انسانها گريستم

اگر از گندمزار مي آيي

اگر بوي مرمرشك به دامن داري

و خارهاي بهمن

چغلي ات را به باد نخواهم كرد

مي نشينم كنار كپرها كنار مي چينم

و خورشيد را تا خوشه هاي طلايي گندمزار

بدرقه مي كنم /موسي زنگنه/

« ميراث »

از روزنه كه نگاه مي كردم

لحظه ها خوش باورانه يا خود را بزك مي كردند

يا آينه را

و از رد اشك برگونه شان انگار

چون زفاف تا مرز پاك عشق گريسته بوده باشند

از گذشته چيزي كه لحظه ها به پالان دارند

تنها صداي خر بوده است و لالاي خروس

سايه خرك و انتظار سرخ لگجيني بر فرش

و بوي گند جورابي زير ريشه هاي موش خورده قالي

راهشان امروز از كدام گوچه بندر گذشته است؟

كه سر به هوا

خوابم رالگد مي كنند

خيالم را شيرازه مي گيرند

نمي دانم چشم پنهاني از پشت شيشه اي مه آلود

سيرابشان كرده است

يا دستي به زير رگه هاي مويي بور

من زاد مرگ همان رسوايي هميشه ام

شعرم را از صحاري آفريقاي سياه باز آورده ام

از ستون فقرات باورهاي اين خلق

در طوفاني سياه آنرا من از شاخه هاي خاردار كهوري خشك باز گرفته ام

از ديوارة سنگريز دره اي شور

آه بغضم امشب به گلويم مي چربد

شهبالي از گريه و خنده فرو رفته در گلو

كاش اين حرامزاده طفل نياز هم، غمباد

دلپيچه اي بيش نبود

خاطراتم را همواره در تشت خوني به دوش كشيده ام

و تا آنجا كه چشم كار مي كند

صداي تار و دنبك نيست

اينست ميراث من از گذشتة ساعتها

و شما اي نفرين شدگان خوش باور

اگر با رقاصه هاي هندو به پيشبازم بيائيد

هضمتان نخواهم كرد

تا در طالعم هزاران خون به چشم مي گريند /موسي زنگنه/

 « سرك »

ماهي به دوش بركه خاموش

حجمي سياه لغزيد بر زمين

رختي به شانه هر مترسك رفت

و خوشه اي خشم از هيچ شاخه برنخاست

امروز خليج از عطر تند باروت سرفه مي كند

و تمساحي نمي گريد

زنجان پايتخت است

و بادها از بيم دشنه هاي ماست كه بر ما نمي وزند

اينست كه من به نگاه معصومانة هر عشق

بر زندگانيم سرگ مي دهم /موسي زنگنه/

 « سرما »

در ميان خره هاي اين سبخ زار وسيع

بوي گنديده به كركس سازد

و خروس اهلي تيغ بر گردن بخت

روز را منتظر است

من چه ره چه سازم

نا بهنگام و غريب

پاي بر غربتي از عشق كشيدم

كه به فرداي دلم مي خندند

و در اين در بدري تو برايم به بقا نزديكي

شب به دنبال همان ناله مرغ از هرسو

و زپي چيدن گل در بستان

روزها خواهم خفت

و پسينگاه به هر عابر بندر گويم « صبح به خير »

و سر صحبت غم با گداي فلكه باز كنم

به برادر بدهم دست كه خوشبختم من

و گل از باغچه گز بويم

كت و شلوار اتو كرده به جاكفشي بيرون اطاق اندازم

و اگر شب برود برق؛ برقصم تا صبح

و اجاقي نه به اندازه اين سرما

بي سبب مي سوزد /موسي زنگنه/

« زنگلوله بزغاله »

از چشمم اگر يكشب زنجير گهر بگسست

از گوشه چشمي بود در گوشه يك ديوار

گرياند شبي چشمم

گرياند مرا چشمي

بدسوز صدايي بود

زان با خود و غم تنها

آن پير زن فرتوت

كان شاخه شمشادش با چرخ زمان له شد

آهسته دعا مي كرد:

ديدار پسر يكبار

ديدار پسر يكبار

زان دخترك معصوم كز دور زمان آنروز

پيراهن نو مي خواست

مي گفت كه گر سوزد

انگشت من آن انبر

اي كاش كه مادر بود

يك بوسه او تنها

بس بود مرا درمان

انگشت ثرياگر

انگشتر زر دارد

پيراهن او گرچه از وصله و نخ دور است

بر موي منش آن دست

آن دست نوازشگر

آن بوسه مهر آميز

لالاي چه شبها دور

ديگر نتوانست گفت

زاي كولي دوره گرد كز روي خطي در دست

آينده خبر مي داد

وز پشت نگاهي سرد اندوه دلي مز خواند

گاهي كه روا مي ديد او ياد خدا مي كرد

با بازي تقديرش اينگونه صفا مي كرد

بگرفته دلم امروز

در دست غم است اين دل

در فكر دوايش بود

آنكس كه به بازارش حمال خدا گويند

تا مادر پيرش را از چنگ اجل گيرد

يا منتي از مردم

يا اشك دعا در چشم

يا تنگ گدايي را

يا كفر شبي دزدي

بايد كه بيانديشد

برگشتن او بي هيچ

بي هيچ و بهاري خشك

بي هيچ و شبي دلگير

دستان زمختش را آن بوسه مادر باز

فرداي دگر مي جست

گريان گناهي پاك

مي خواست نبيند چشم

يا رب چه عذابست اين

در پيش تو يك تنها

از درد كه مي گريد

نوميد ز فردايش

دلسرد كه مي گريد

جانسوز تر است از آن

يك مرد كه مي گريد

نفرين به تو اي صياد

زخمت برساند چشم

تيرت بزندابرو

داد از تو و زين بيداد

وين نكته بدان كين آه

تاريخ كند وارون باران تگرگ آن آب

كسري عجم را كه وان كوخ عرب را كاخ

سرسبز كند ويران

نجوا بكند خاموش

وان سرو كند بي شاخ

وقتي كه به جز اين ره راهي نبود ديگر

بي راه نخواهد كرد گه بنده خود داور

ديگر پس از اين توبه

زين قوم جفا توبه

خنديدن ما بي گه

و آن اشك خطا باور

در آينه مي گريد

اين چشم منست آيا؟

يكروز به چشمم غم چون آينه نازك بود

افسوس ندانستم

عادل همه مرگست مرگ

باقي متلك قصه

اي دست مرو دامن

بشكن ببر اين صخره

از زجر مكن ناله

ناقوس عدالت هم زنگوله بزغاله /موسي زنگنه/

« آغوش گرم اشك »

در كوچه هاي زمستان، جامه هايم بس نيست

زنده باد آغوش گرم اشك

زبانم را از كنج پستويي مي يابم

و به جاي همه مستهاي شهر آواز مي خوانم

افق شكست توازي نيست

چون شكست برابري در اشك

و شكست موج در مرداب

افق ساحل چشميست نشسته در بغض اين غروب

و گوشه آبي آسمانيست كه مي ميرد

آه اي چشمهاي لال

پاهاي كور، مشتهاي سنگ،

بنويسيم

« اشك، آغوش گرم اشك » /موسي زنگنه/

 حراج

سينه آه آماج

خانه خاموش سراج

دل رفته به بازار حراج

عشق شده تاراج

آهاي مردم                  حراج

عشق گدايان حراج

اشك يتيمان حراج

دلشدگان را فرياد

بازار غم فروشان چه كساد

فرياد فرياد

آهاي مردم حراج

اشك يتيمان حراج

بيل و كلنگ فرهاد حراج

تن منصور حلاج حراج

حراج  حراج  حراج

دل شده بر باد

گشته مبهوت اي داد

زير تيغ شداد

بازار عشق چه كساد

حراج              حراج              حراج

عشق يتيمان حراج

اشك بينوايان حراج

حراج              حراج              حراج /محمد محمديان انبي/

 تمناي مبهم

شب است

و من در ميان بغض كوچك اما سنگين خود

ياد تو را بر فراز دلتنگيهايم نهاده ام

دلم چه نوميدانه در پس تو تمناي وصال مي كند

ديگر از حادثه خبري نيست

ديگر آن روياي هميشه سبز كوچ كرده است

ياد تو

حتي عمق پرواز را ياد آور من است

آسمان

شاهد لحظه هاي بي قراري من است

و به تماشاي وسعت تنهايي من نشسته است

تو بودي، عشق بود و عاشقانه زيستن

تو بودي، شعر بود و حس پرواز تا ابديت

بمان با من كنار لحظه هايم

بمان تا هر سپيده، هر غروب

دلتنگيهايم را آرامشي باشي

كه ديگر كلبه اي دلم را جايي براي غريبه نيست

دلتنگ نگاهت است امشب اين دل

و با ياد دو چشمت، مهر و صفاي قلبت

از شوق كودكانه لبريز است

دلم با تو بهاري مي شود آخر

تمناي دلم را پاسخي باش /نازيلا رسولي/

ئاسكي سلي شادي

خه م ئه سپيكي سه ركه شه و

به نيو دا رستاني بيره وه ريه كا نما

به ره و سه حراي به دگو ماني

هه لم ئه گري

ئاي كه چه نده سا ردو ته م تو و مانه

ئه م هه ريمه

ئاي كه چه نده نامويه

ئه م هه واره

بليي كه نگي

ئه سپي سه ركه ش

ريگه به ره و هه ريمي شادي بگو ري

ده بي كه نگي

ئه و ساري بكه ويته ده ستي ماند و وم

تو بليي

ئه م شه وه سامناكه

كو تا يي بي و

له گه ل گز ينگي به يا ني

ئاسكي سلي شادي و خوشي

بو يه كه م جار

له چياي به رزي دلمدا

ميوانم بي. /شريف ئه ميني/

نيايش باران

در سكوت مبهم زندگي

مي توان شنيد فرياد آشنايي

مي توان جاري شد از سپيده ها

مي توان رفت

مي توان رسيد به انتها

در كوچه باغ خاطره

تراوش باران

حكايتي دارد از لحظه هاي بي كسي

در امتداد طراوت آشنايي

در دل شعله فرو رفتن و نگداختن را

زندگي را معني مي كند

در باغ دلم

با عشق يكي شدن را

حضور تو را مژده مي دهد

مي توان شد مثل هيچكس

مثل رويا مثل دريا

مي توان شد سوار

بر زورق سرنوشت

و شد مهمان قطره هاي شفاف باران

و گوش سپرد به ترنم باران كه مي گويد

محض رضاي خدا

براي دلتنگي ها

انديشه پرواز كن

بي لطف چشم عاشقي

بي او و باز هم بي او

ناممكن است پرواز يكسر

ناممكن است بي بال او

با تو غرق كبوتر است ضريح عشق

لطفي اگر هست زندگي را

پروازي اگر هست

با تو ميسر است نازنين

و بي تو هيچ /نازيلا رسولي/

 به نام او

حكايتي دگر كنم، به رسم دل وفا كنم

آخر شب به اشك خود، دل ز همه جدا كنم

كلبه كوچك دلم، براي غم سرا كنم

بهر سكوت اين دلم، نغمه نو صدا كنم

به وقت آن سكوت دل، گريه كنم دعا كنم

هركه به كار خود بود، من كه خدا خدا كنم

تمام اين حرف و حديث، به چاره اي رها كنم

هرچه مرا گذشته است، بهر كنون فنا كنم

گفته ندارد اين دلم، بار دگر خطا كنم

ترس و هراس من به دلم، بار دگر خطا كنم

بعد همه دلدادگي، براي دل صفا كنم

به لحظه هاي بي كسي، پي كسي جفا كنم

گرچه نداردم به سر، بهر دلم فدا كنم

فكر و خيال خود به سر، نيك و بدش سوا كنم

به دست خود به ناگه اين، درد دلم شفا كنم

براي حرف تازه اي، جاني به اين قفا كنم/رضا آزاده قره باغ/

 گونشين  اولومو

گونشين ايستيسي

سونا چاتاركن

يئر اوزوندن بركت قاچدي

چوللره گوي گويرتي لر قورودو

دنيزلرده ايسه باليقلار

و سونرا تورپاق اوز

اولريني قبول ائتمه‌دي

گئجه بوتون رنگي قاچميش پنجره لرده

بير شبهه لي دوشونجه كيمين

آرديجيل شكيلده چوخاليردي، داشيردي

و يوللار اوز داواميني

قارانليقدا ايتيرييردي

گونش اولموش ايدي

گونش اولموش ايدي و سحر

اوشاقلارين

بئنينده بير مبهم معنا قازانميشدي

اونلار بو كهنه سوزلرين گوجونو

ايري قارالكه لرله

اوز مشق دفترلرينده

رسم ائده جك‌لر

آه، اي! دوستاق

سنين غم دولو گيلئي لرين

بو منفور گئجه نين بير طرفيندن

ايشيغا دوغرو يول آچاجاقمي؟

آه، اي! دوستاغين سسي

اي سون سسين لري/بهروز ايماني/

 آلاله

اي اژدهـاي شهر غـم ، مـن بـر زمين ات ميزنـم

بـا خنجر سبز خود، مـن بـر زمين ات مـي زنم

اي مـوج دريـاي عـدم، بـر سـاحـل سردم مـزن

مـن بـاد و طوفانم كه شلاق كين ات مـي زنـم

اي گرگ قير آلود شب، دندان سپيد و خون به لب

من رستم و شير اوژن ، من در كمين ات مي زنم

اي كـركس ديوانه خو، با من چه جنگي؟ تيره رو!

مـن تك سوارم ،آرشم، از روي زين ات مي زنم

اي دشمـن آلالـه هـا، اينجـا نبينـم مـن تــو را

بــا چـوب استـاد ادب بــر آستينش مـي زنـم /احسان حبيبي/

 شكسته اعتماد

ميشكنم

مي شكنم چون تقديرم در شكستن است

گرچه سخت است شكستنم

چه خوش كه با نگاه تو مي شكنم

در هراسم

ولي افسوس كه هراس از شكستنم نيست

در هراسم از غريو خفته در نگاهت

نگاهي كه آن را نيز دريغ كردي

سرافكنده ام

سر افكنده از خود خواهي نابخشودني ام

ببخشايم كه آسان دل پر اعتمادت را شكستم

حال تو بشكنم اگر شايسته شكستنم /سجاد نيكنام/

 شاري نه‌مان

ئار به با ئه‌ي دله سوتاوه كه‌ي شاري نه‌مان

ئه‌ي په‌پوله‌ي جواني ئه‌ي ئه‌ويني ريگاي من

بالت شكاوه

له‌و روژه‌وه يارت لي ديار نيه بالت شكاوه

فرميسكه كانت هيدي هيدي به‌لاي رومه تتدا دينه خواره وه‌و

لافاويكي بي‌بن هه‌ل ده‌ستينن و شاري نه‌مان ناهيلن

جي‌ژوان

هه تاو كه ده‌چوو به‌ره‌و جي‌ژوان

ئاسمانو زه‌ريا خويان لي حه‌شاردا

هه‌تاو به بزه‌ي زه‌ريا خورفاو

ئاسمان له پشته‌وه له گه ردني‌دا

خويني هه‌تاو پرژا له رومه‌تي ئاسمان‌و

كه‌و ته‌ني‌و زه‌ريا

به مجوره‌هه‌تاو بي‌خوين به‌ما

كوتايي‌ به‌ژيني هاتوو بي‌كفن نيژرا/بيهزاد/

 پرنده مرگ

تو اين شهر غريب ندارم هراسي زمرگ

از خيزان و افتان آخرين رقصه برگ

تو اين ديار بهاي گوركن طلاي نابه

روح پير پرنده حبابي روي آبه

يكي دشنه به دست دور شهر ميگرده

در اين ولايت تنور آدميت مث هميشه سرده

يكي خنجر زپشت ياران ميزنه

اون يكي با سنگ شيشه دل عاشقارو ميشكنه

يكي اسيربند و زندونيه ماتمه

اون يكي يادش رفته خنده ، رفيقش غمه

به هر دري كه سر ميزني دلت ميگيره

تو اون خرابه يكي سرنگ به دست ميميره

پرنده مرگ هر روز و هر شب بالاي سرمونه

نشوني كه از ما به جا مي مونه فقط خاكسترمونه /اكبر يارمحمدي/

 درس استاد

يادم آيد آري

روزي استاد سخن گفت به من

« به تو خواهم فهماند كه تمام هستي

در خم كوچه ي عمر معني نشود

و تو خواهي رنجيد

ولي از بودن تو خوشحالم

و تو خواهي پرسيد

همه ي اين هستي

همه آيا بازيست؟

كه من از دور ندا خواهم داد

همه اش بازي نيست

و ميان غزلي شاد

تا ابد خواهم خفت و تو روزي ز سر شوق صدا خواهي كرد

كه بيا يافته ام

ولي از هستي تو من دورم

تا ابد خاموشم

و توبايد بروي اين ره را »

آخرين درس ز استادم بود

كه براي همه عمر

هر نفس يادم بود

و تو اي فرزندم

خواهم آموخت به تو

اولين واژه ز خط هستي

به تو خواهم فهماند

كه مقام هستي در خم كوچه عمر معني نشود/نگين قاسمي/

 چماقدار

يه بار ديگه ترانه رو خط بزن

عيبي نداره بهونه بده دست دشمن

بازم صدارو تو گلو خفه كن

با سنگ  كينه آئينه‌هارو بشكن

هنرت همينه، چوب به دستي

با چماقت عهد وپيمونُ شكستي

حرفي نيست بذار همين باشه

با عزرائيل پيمان اخوت بستي

يكي نيست كه بگه اين  دور از جوونمرديه

مگه اون سر ودست شكسته نشون مرديه؟

اهل زدني پس بيا من اينجام

ببينم تو دستت بازم همون چماق سرديه؟

آره چماقدار قصه دشنه ديگه به سر شده

آتيش خشم ما ديگه خاكستر شده

واسه همين برات ترانه ميگم

بغض و كينه از دل ما به در شده /اكبر يارمحمدي/

 مناظره

تو مي گويي: آن غير ممكن است

خدا مي گويد: همه چيز ممكن است

تو : من خيلي خسته ام

خدا: به تو آرامش و راحتي مي دهم

تو: هيچ كس مرا واقعاً دوست ندارد

خدا: من تو را دوست دارم

تو: من نمي توانم ادامه بدهم

خدا: مرحمت و توفيق من كافي است

تو: همه چيز براي من مبهم است

خدا: من تو را هدايت خواهم كرد

تو: من نمي توانم آن كار را بكنم

خدا: همه كار مي تواني بكني

تو: من توانايي اين كار را ندارم

خدا: من توانا هستم

تو: اون ارزشي ندارد

خدا: ارزشمند خواهد شد

تو: من نمي توانم خودم را ببخشم

خدا: من تو را خواهم بخشيد

تو: من نمي توانم خودم را اداره كنم

خدا: من همه نيازهاي تو را برآورده خواهم كرد

تو: من مي ترسم

خدا: من در روح تو ترس قرار نداده ام

تو: من هميشه نگران و ناكام هستم

خدا: به من توكل كن

تو: من به اندازه كافي اعتقاد ندارم

خدا: من به هر كس ميزاني از اعتقاد و ايمان داده ام

تو: من به اندازه كافي باهوش نيستم

خدا: من به تو عقل داده ام

تو: من احساس تنهايي مي كنم

خدا: من هميشه با تو هستم /هانيه احمدي/

يكي بياد

يكي بياد منو آتيش بزنه

نه ، انگار اون طناب دار مال منه

مي خوام خلاص بشم از اين دورنگيا

بسه ، چقد دروغ و نيرنگ وريا

يكي بياد طناب دارو بندازه به گردنم

خسته شدم چه فايده داره اين موندنم

يكي نيست يه گلوله واسه من حروم كنه

خيلي راحت اين زندگي رو برام تموم كنه

خيالي نيست چاره‌اش چل تا قرص خوابه

كي گفته زندگي قشنگه اين كه همش عذابه

حيف اونايي كه ميان به زندگي

بهش ميبازن به همين سادگي

خيليا عرضه مردن‏‏‏‏‏‏‏‏ُ هم ندارن

دلشون خوشِ تو زندگي غم ندارن

اونايي كه زنده‌ان تو فكر آب ونونن

مث پرنده‌هاي گشنه دنبال دام و دونن

يكي بياد دشنه‌شو به قلبم بزنه

يه قبر سوت و كور از دنيا نصيب منه /اكبر يارمحمدي/

 ايروني

ماهيگيراي جنوب دلشون با درياست

بادگيراي يزدي چشمشون رو به صحراست

چه دنياي پر رمز و رازي داره مرد بلوچ

زنا ومرداي عشاير يكي ميشن وقت كوچ

چه شور و حالي داره ضرباي دهل تو ترانه كردي

جنگل شمال و سوار تركمن دل منو تو بردي

ديدن داره شاهچراغ وقت طلوع خورشيد

غرورُ يادت مياره شكوه تخت جمشيد

زنده رود ميگذره از دل اصفهان

عالي قاپو و چل ستون نقشين از نقش جهان

خرمشهر و آبادان ، هويزه و اهواز

وعده ديدار واسه اهل پرواز

چه خوردن  داره انار ساوه با پسته رفسنجان

چه مزه اي ميده نون برنجي كرمون شاه و كلوچه لاهيجان

يه تهرون و هزار تا برج سر به فلك

بخدا ايروني هستيم بي دوز و كلك

آرزومونه يه روز سر بزنيم به شهر عاشقون

بريم مهمون بشيم سر سفره شاه خراسون

همدان لرستان يزد و مازندران وگيلان

همه نقشين از فرش قشنگ ايران

يه تبريزه و يه سهند و يه شهريار

حيدر بابا چرا غريب افتاده اين ديار

يه اردبيل داريم با يه پهلوون خندون

گذرت بيفته زنجان هيش وقت نميشي پشيمون

تو ساحل آبي چي چست با صداي ساز عاشقاي آذري

با هم ميخونيم : تن نمي ديم به غربت و دربدري

اين باشه كلاممون ، ما ايم و اين وطن

ايران شده سرزمين دل من /اكبر يارمحمدي/

ناز شكم             

من نمي دانم كه چرا مي گويند

سلف جاي خوبيست !

غذاي سلف خوشمزه است

چرا در وقت نهار هيچ غوغايي نيست

معده را بايد شست !

جور ديگر بايد خورد !

پول ها را بايد رو كرد ، بوفه در يك قدمي است

بايد به فكر افتاد ، هفته نزديك است

پول ژتون ها را بايد پرداخت

پس از صرف غذا ، دست ها را بايد شست

چشم ها را بايد بست

غذا را تا تهش بايد خورد/ كاوه/

 آلاچيق

كولگه لرين سسيزليگه مهلت دير

آلاچيق لارين ايشيقليقنا

او آلاچيق لاركي آغاج دامارلارينان

قانادسيز قوشلارين گوز ياشيني گزير

و ظلمت دير ظلمت دير او ايشيقله باخيش لارا

نئجه كه قارانليق اولوب قانين اورتوجوسه/ ميلاد صفرلو/

 

Sites

gooya

parham

kargah

maniha

movazi

naghmeh

bukhara

toobaa

ghabil

language

tabriz

SherJavan

farsinet

hafezieh

foroogh

takapoo

sharif

siyaha

wikipedia

shamlou