Home
News
Ba bozorgan
Ofog
Kankash
Iran zamin
Fariad
Golestan
Dastanak
Film
Divan
Sterio
Posht pardeh
Weekly
Daily

Dastanak

عشق و ديوانگي

فرشته ها هم بخوانند: در زمانهاي قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلتها و تباهيها در همه جا شناور بودند، آنها از بيكاري، خسته و كسل شده بودند. روزي همه فضائل و تباهيها دور هم جمع شدند، خسته تر و كسلتر از هميشه، ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت: بيائيد يك بازي بكنيم مثل قائم باشك. همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فوراً فرياد زد من چشم ميگذارم. و از آنجائي كه هيچ كس نميخواست به دنبال ديوانگي بگردد، همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن... يك... دو... سه... همه رفتند تا جائي پنهان شوند! لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد. خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد. اصالت در ميان ابرها مخفي گشت. هوس به مركز زمين رفت. دروغ گفت زير سنگي پنهان ميشوم، اما به ته دريا رفت. طمع داخل كيسهاي كه خود دوخته بود مخفي شد. و ديوانگي مشغول شمردن بود، هفتادونه... هشتاد... هشتادويك... همه پنهان شده بودند به جز عشق كه همواره مردد بود و نميتوانست تصميم بگيرد. و جاي تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان كردن عشق مشكل است. در همين حال ديوانگي به پايان شمارش ميرسيد. نودوشش... نودوهفت.... هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد، عشق پريد و در بين يك بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود، چون تنبلي، تنبلياش آمده بود جائي پنهان شود. و لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود. دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق. او از يافتن عشق نااميد شده بود كه حسادت در گوشهايش زمزمه كرد، تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشت بوته گل رز است. ديوانگي شاخه چنگ مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد. عشق از پشت بوته بيرون آمد. با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نميتوانست جائي را ببيند. آري او كور شده بود. ديوانگي گفت: من چه كردم من چه كردم، چگونه ميتوانم تو را درمان كنم. عشق پاسخ داد: تو نميتواني مرا درمان كني اما اگر ميخواهي كاري بكني، راهنماي من شو. و اينگونه است كه از آن روز به بعد، عشق كور است و ديوانگي همواره در كنار اوست. /مريم چرخگري/

 عشق آسماني

صبح بود. ابرها هنوز نيامده بودند. رودخانه‌اي زيبا بالاي افق موج مي‌زد. خورشيد گيسوان طلايي‌اش را روي شانه‌هايش ريخته بود. من منتظر پاره آب‌هايي بودم كه دفترم را تر كنند.

نامت را از يك سيب سرخ پرسيدم، درهاي آسمان گشوده شد. كهكشان‌ها، بهشت‌ها و ملكوت به رنگ تو بودند.

من از زمين فاصله گرفتم. سال‌ها و فرسنگ‌ها از اين قفس خاكي دور شدم. با هر نفس دورتر و دورتر. آنقدر بالا رفتم كه درياها را قطره‌اي بيش نمي‌ديدم و زمين گردويي كوچك و معلق در فضاي هستي بود.

سبك شده بودم. بال نداشتم، اما سرخوش و سبكبار پرواز مي‌كردم و به همه جا سر مي‌زدم. به جبرئيل سلام كردم و از ستاره‌ها گذشتم. غرق لذتي باشكوه شدم.

عطرهايي به مشامم مي‌خورد كه پيش از اين هرگز نبوييده بودم. صداهايي به گوشم مي‌رسيد كه در زمين هرگز نشنيده بودم. درخت‌ها عاطفه داشتند و مرا در آغوش مي‌گرفتند. همه جا پنجره بود، نور بود، نور، نور، نور و هر لحظه فرصتي تازه براي تماشا.

همه چيز و همه جا ديدني بود. حرف و كلمه و زمان رونقي نداشت. فقط بايد نگاه مي‌كردي، مي‌بوييدي و موسيقي ازل را كه آرام آرام جاري بود، مي‌شنيدي. من در بين اين همه شور و هياهوي اعجاب‌انگيز فقط به دنبال تو مي‌گشتم، فقط، فقط، فقط. از همه سراغ تو را مي‌گرفتم.

سرم را بلند كردم. آسمان هنوز ادامه داشت. انگار در پايين‌ترين نقطه آفرينش ايستاده بودم. ناگهان كسي مرا از زمين صدا زد. احساس كردم به سرعت نور به طرف خاك سقوط مي‌كنم. درياها و كوه‌ها و بيابان‌ها بزرگ و بزرگتر مي‌شدند و سرانجام من مثل يك ذره سرگردان به زمين افتادم.

به خودم نگاه كردم. طور ديگري شده بودم. به جاي دل، قطعه‌اي از خورشيد در قفسه سينه‌ام مي‌تپيد و مي‌درخشيد./ محمدرضا مهديزاده/

 سنگ چخماق

در ساحل دريايي دور دست عده اي سنگ چخماق جوان با يكديگر به خوبي و خوشي روزگار ميگذراندند و از خوشيهاي زندگي نهايت استفاده را ميبردند ولي زندگي آنها هم مثل زندگي بقيه موجودات داراي پستي و بلندي ميباشد بله! درست حدس زديد، زندگي اين سنگهاي چخماق جوان از فراز به نشيب و از هست به نيست رسيده بود. ماجرا از اين قرار بود كه بعد از چندين سال زندگي خوب و خوش ناگهان ورق برگشت و سنگي سياه و عظيم الجثه به همراه چندين نفر از مزدورانش وارد شهر و ولايت اين سنگهاي چخماق شد و به يك باره روز آنها را به شبي سياه و تيره تبديل كرد و اهالي شهر را مورد استعمار و استثمار قرارداد. مزدورانش در گوشه و كنار شهر براي بقاء خود از هيچ جنايتي دريغ نميكردند. ظلم و بيداد هر روز بيشتر از روز قبل ميشد و آن سياه رويان و سياه دلان هر روز عرصه را بر آن سنگهاي جوان و سفيد تنگتر ميكردند و تلاشهاي هر روزه آنها براي پيروزي و غلبه بر نيروي غاصب بي نتيجه ميماند، به قول معروف هر چه بيشتر تلاش ميكردند كمتر نتيجه ميگرفتند، انگار ديگر هيچ روزنه اميدي وجود نداشت و به بن بست كامل رسيده بودند از طرفي خودكامگي و اختناق به آخرين حد خود رسيده بود و به قول معروف كارد به استخوان رسيده بود. بالاخره همگي با هم به اين توافق رسيدند كه فقط نيروي جواني نميتواند كارگر شود و بايد يك رهبر و مدير با درايت و كفايت و با تجربه وجود داشته باشد تا بتواند مانند چراغي آنها را در شب تاريك هدايت و رهبري كند. اين بود كه به سراغ كهنسالترين سنگها بين خود رفتند كه در گوشه اي از شهر تنها و بدور از هياهوي جوانان زندگي ميكرد. از اول تا آخر ماجرا را براي وي تعريف كردند و از او تقاضاي ياري و مدد نمودند. آن سنگ پير وقتي ماجرا را شنيد رو به آنان كرد و گفت: ميدانستم تجربه بر زور بازو پيروز ميشود و شما به سراغ من ميآييد. حالا من فقط يك راه به شما پيشنهاد ميكنم و يقين دارم كه به نتيجه خواهيد رسيد. همه سراپا گوش بودند تا راه حل سنگ پير را بشنوند. سنگ گفت: آيا تا به حال شما در مورد خاصيت آتش زايي خود چيزي شنيده ايد؟ از همه جواب منفي شنيد، پس ادامه داد: شما جزء بخصوصي از سنگها هستيد كه در اثر برخورد يك جفت از شما با يكديگر آتشي به پا ميشود كه حتي ميتواند يك جنگل را خاكستر كند چه رسد به سنگهايي كه هم خانواده و هم جنس خودتان هستند. تنها راه پيشنهادي من همين است كه با سلاح شخصي و اصلي خود به نبرد با آنان برويد، البته ممكن است در اين راه قرباني زيادي هم بدهيد ولي پيروزي طعم بسيار شيريني دارد. سنگهاي جوان مثل اينكه از خوابي بلند مدت بيدار شده باشند، خانه سنگ پير را ترك كرده و به سمت شهر به راه افتادند و دقيقاً گفته هاي سنگ پير را عملي كردند كه به نتيجه هم رسيدند و پس از مدت كوتاهي حتي يك سنگ سياه هم در شهر باقي نماند و دوباره دوران زندگي طلايي سنگهاي سفيد و جوان شروع شد، البته درست كه دوستان زيادي را از دست دادند ولي پيروزي آنقدر شيرين است كه بعد از مدت كمي همه چيز به روز اول خود بازگشت.  /يداله رنجبر/

 بايد خيلي مواظب باشه !

گفته بودند بايد خيلي مواظب باشه، اگر يه لحظه ازش غافل بشه، اگر قدرشو ندونه، مي دزدنش، از دستش مي ده! اولش فكر مي كرد همين جايي كه هست، جاي خوب و امنيه، توي سينه اش. اما بعد ديد يه جورايي داره يه اتفاقايي مي افته كه مي گن خوب نيست. خطرناكه! دست كه مي داد يه چيز عجيبي از توي دست دوستش مي اومد تو دستش بعد مي رسيد به قلبش. اونوقت قلبش مي لرزيد، تند مي زد. يكي كه يه جايي، يه وقتي، سر يه مطلبي دست رد به سينه اش مي زد، قلبش تو سينه اش درد مي گرفت. دستشو كه رو سينه اش مي گذاشت تا قسم بخوره، قلبش يه جوري مي‌شد. وقتي يهو بي هوا وسط حرفاش دستشو مي گذاشت رو سينه‌اش و مي‌گفت: « من » قلبش يه تكون عجيبي مي خورد! خلاصه بايد يه كاري مي كرد. چي كار مي كرد؟ قلبشو ور داشت گذاشت تو سرش بغل مغزش. مي گفتن مغز خوب مي‌تونه مواظب دل باشه. اما بازم نشد! هر فكري كه مي كرد، احساس توش دخالت مي كرد هر كاري كه مي كرد   احساس  توش  خودنمايي مي‌كرد. تازه حالا راه ابراز وجود پيدا كرده بود و با هر حرف و عملي خودشو نشون مي داد. ديگه كم كم داشت انگشت نما مي شد. داشت به « ديوونه » معروف مي شد. نصيحتش كردن. گفتن اينجوري پيش بره زندگي رو مي بازه. بايد يه فكري به حال خودش بكنه. گفتن « مصلحت انديش »  باشه  « عاقل » باشه! تا زندگي رو ببره. كلي طول كشيد تا بالاخره تصميمشو گرفت. رفت تو تنهائيش نشست با كلي رنج و درد دلشو از مغزش جدا كرد. اونقدر درد داشت كه ناخودآگاه گريه كرد اما نگذاشت كسي اشكاشو ببينه! حالا قلبش تو دستش بود. بايد زودتر يه فكري مي كرد. انگار همه دنيا داشتن به اون و قلب تو دستش نگاه مي‌كردن! چه  قلب  سرخ  و  قشنگي بود. هول شد، ترس ورش داشت، قلبشو گذاشت تو جيبش بعد با خودش گفت: آخيش ... ! از اون به بعد راحت فكر مي كرد. ديگه وقتي با آدما دست مي داد قلبش نمي لرزيد. وقتي قسم مي‌خورد ـ حتي دروغ ـ قلبش درد نمي گرفت. دست رد كه به سينه اش مي زدن عين خيالش نبود. ظاهرش حسابي بود، ديگه كسي بهش ديوونه نمي گفت. اووه ... زندگيش كلي راحت شده بود. حالا فقط وقتي دست مي كرد تو جيبش تا پول دراره يا پول بذاره، قلبش يه تكوني مي خورد. ديگه هيچوقت تو تنهايي‌اش نرفت چون ديگه مجبور نبود قلبشو تماشا كنه يا حتي جابجا كنه... تا اينكه يه روز كه داشت توي خيابون شلوغ راه مي رفت، يه دستمال حرير سفيد پيدا كرد كه روش يه قلب قرمز گلدوزي كرده بودن، دستمالو كه ورداشت بوي اشك رو فهميد، ياد گريه افتاد، ياد اون روزي افتاد كه بخاطر درد جدا كردن عقل از احساس گريه كرده بود. ناخودآگاه چون عادت كرده بود هر چيزي رو بذاره تو جيبش، دستمالو گذاشت توجيبش. يه دفعه قلبش شروع كرد به تپيدن ... جيبش داغ شد، انگار آتيش گرفته بود. ترسيد، رنگش پريد، رو بدنش عرق سرد نشست. يه حال غريبي داشت. فكر كرد عابرا يه جوري نيگاش مي‌كنن. مردد مونده بود كه چيكار كنه؟ يه چند قدمي راه رفت، مضظرب كنار يه جوب و ايستاد، سنگيني نگاها نفسشو تنگ كرده بود. مثل دزدي بود كه هر لحظه امكان داشت مچشو بگيرن. يهو يكي از اونور جوب گفت :  ببخشيد! نيگاش كرد، يه لحظه فكر كرد همه آدمايي كه دوست داشته، همه آدمايي كه دوستش داشتن شدن يه نفر و الآن ايستادن جلوش. هول ورش داشت.

 گفت: بله؟! جواب شنيد، اون دستمال منه بهم برش گردونين! دست كرد تو جيبش، دستمالو كه كشير بيرون، همزمان قلبش از تو جيبش كشيده‌شد بيرون،افتادتوجوب. تالاپ! تو آب جوب قلقل خورد و رفت. همه مردم برگشتن تا ببينن صداي چي بود؟ ديدن يه نفر دستمال سفيد دستش داره مي ره يه آدم پير و فرتوت هم تنها بغل جوب ايستاده و مي خواد گريه كنه، اما نمي تونه ..... چند نفري تو گوش هم يه چيزايي گفتن چند نفري هم يه جورايي بهش نيگا كردن، چند نفري هم خنديدن، چند نفري هم واسه همدردي به تأسف سر تكون دادن... گفته بودن كه بايد خيلي مواظبش باشه .... . /مجله موفقيت/

همواره بهار را به ياد آور

خردمندچيني پيري در دشتي پوشيده از برف قدم مي زد كه به زن گرياني رسيد. از او پرسيد : چرا گريه مي‌كني؟ زن پاسخ داد : وقتي به زندگي ام مي انديشم ، به جواني ام، به زيبايي ام كه در آينه مي ديدم و به مردي كه دوست داشتم. احساس مي كنم كه خداوند بي رحم است كه قدرت حافظه را  به  انسان   بخشيده زيرا او مي دانست كه من بهار عمرم را به ياد مي آورم و مي گريم.

مرد خردمند در ميان دشت پر از برف ايستاد  و  به  نقطه اي  خيره  شد   و سپس به فكر فرو رفت. زن از گريستن دست كشيد و پرسيد : در آن جا چه مي بيني؟ خردمند پاسخ داد : دشتي از گل سرخ. خداوند آن گاه كه قدرت حافظه را به من بخشيد بسيار سخاوتمند بود، زيرا او مي‌دانست در زمستان مي توانم همواره بهار را به ياد آورم و لبخند بزنم ./مريم چرخگري/

 چيزي كه جان عشق را نجات داد!

روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي  ميكردند. شادي، غم، غرور، عشق و... روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. پس همه ساكنين جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند. اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود. وقتي جزيره به زير آب فرو ميرفت عشق از ثروت كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك ميكرد كمك خواست و به او گفت: آيا ميتوانم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت: خير نميتواني. من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد. پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست. عشق گفت: لطفاً كمك كن و مرا با خود ببر. غرور گفت: نميتوانم تمام بدنت خيس و كثيف شده، قايق مرا كثيف ميكني. غم در نزديكي عشق بود. پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بيايم. غم با صدايي حزن آلود گفت: آه عشق من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم. پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد. ناگهان صدايي مسن گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد. عشق آنقدر خوشحال بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد مديون است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود. عشق از علم پرسيد: او كه بود؟ علم پاسخ داد: او زمان است. عشق گفت: زمان! اما چرا به من كمك كرد؟ علم لبخندي زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است.  /مريم چرخگري/

 عشق خياباني

كساني كه تهران قديم را ميشناسند و با كوچه پس كوچه‌ هاي آن آشنايي دارند بخوبي چهره قديمي خيابان ري و امامزاده يحيي را به خاطر ميآورند. حدود چهل سال پيش در تك و تاي كوچه هاي همين محله چشم جواني به دختركي ميافتد زيبا و جذاب چشم راهي به دل بار ميكند و دختر را كوچه به كوچه به دنبال او ميدواند. او وقتي به خود ميآيد كه ناخودآگاه مسيري طولاني را در پي او آمده است. توقف دختر مقابل خانه وي به انتظار جوان پايان ميبخشد و دل رميده او را آرام ميكند كه اينجا ديگر خانه اوست جوان ميخواهد برود اما در خود پاي رفتن نميبيند. شايد او دوباره از اين در بيرون آيد و شايد... ديداري مجدد حاصل شود و شايد... كوچه خلوت است و حضور يك غريبه كاملاً به چشم ميآيد. نگاه جوان به بقالي سر كوچه ميافتد و فكري به خاطرش خطور ميكند. ده شاهي ميدهد و چند گردو ميخرد و در مقابل خانه دخترك به شكستن گردوها مشغول ميشود. ديگر حضور او شك و شبهه اي را بر نميانگيزد... انتظار به طول ميانجامد اما از دخترك خبري نميشود. جوان كه عشق عنان اختيار از كف اش ربوده، سخت مضطرب است! چه كند؟ برود و خود را با دنيايي از آرزوها و اميدها تنها بگذارد يا بماند و به انتظاري سخت و نامعلوم تن دردهد؟ راه دوم را برميگزيند. آسانتر است و اميدبخش تر! بار ديگر سراغ بقال ميرود، گردويي ميخرد و باز به شكستن آن مشغول ميشود و بار سوم و چهارم و... ساعتها به انتظار است اما خبري نيست كه نيست. خورشيد هم كم كم دارد چهره خود را در محاق غروب پنهان ميكند و شب سايه خود را بر زمين ميگستراند. جوان كه ديگر خستگي جسمش به اشتياق روحش غالب آمده است مأيوس و افسرده راه خانه اش را پيش ميگيرد، گيج و گنگ است. فكر و خيال لحظه اي او را آسوده نميگذارد. انتظار امروزش بسر آمده است اما فردا و فرداها هنوز باقي است! اين خيالات اندكي از افسرگي او ميكاهند. نميداند چگونه كوچه پس كوچه ها را طي كرده و به خانه اش رسيده است. هرچه بادا باد... فردا راه پيموده را دوباره ميپيماييم و اين انتظار بي پايان را پايان ميدهيم. دق الباب ميكند تا كسي بيايد و در خانه را بگشايد. تا در را باز ميكند، نگاهي به اطراف خانه شان ميكند، دلش فرو ميريزد و جلوي در خانه خشكش ميزند! كمي آنسوتر جوانكي نشسته و در حالي كه چشمش به خانه آنهاست دارد گردو ميشكند... ! دستش به ناگاه مشت ميشود اما به ياد ميآورد... لحظاتي نميگذرد خواهرش درب خانه را ميگشايد.... اين واقعه همچون نقشي كه بر سنگي حك شود در ذهن جوان ماندگار مي شود. /حديث جاپلقي/

 لياقت عشق

فرمانروايي كه مي كوشيد تا مرزهاي جنوبي كشورش را گسترش دهد، با مقاومت هاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمت هاي سردار به حدي رسيد كه خشم فرمانروا را برانگيخت، بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مأمور دستگيري سردار كرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا در آمدند و براي محاكمه و مجازات به پايتخت فرستاده شدند. فرمانروا از سردار پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت كنم چه مي كني؟

سردار پاسخ داد: اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسيد: و اگر از جان همسرت درگذرم، آنگاه چه خواهي كرد؟

مرد گفت: آن وقت جانم را فدايت خواهم كرد!

فرمانروا از پاسخي كه شنيد آن چنان يكه خورد كه نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلكه او را بعنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب كرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد: آيا ديدي سرسراي كاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت كردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهي، من به هيچ چيز توجه نكردنم.

سردار با تعجب پرسيد: پس حواست كجا بود؟

همسرش در حالي كه به چشمان سردار نگاه مي كرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي كردم كه گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا كند. / لادن مباركي/

زيباترين قلب   

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي‌كرد كه زيباترين قلب را در تمام آن منطقه دارد جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان در كمال افتخار با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمد و گفت : اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد، اما پر از زخم بود قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت  كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند. و با خود فكر مي كردند كه اين پيرمرد چطور ادعا مي‌كند كه قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت: تو حتماً شوخي مي كني. قلبت را با قلب من مقايسه كن ؟! قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. پيرمرد گفت : درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد. اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده ام من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار داده ام. اما چون اين دو عين هم نبوده اند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شعارهاي عميقي هستند گرچه درد آورند، اما يادآور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم كه آنها هم روزي باز گردند و اين شعارهاي عميق را با قطعه‌اي كه من در انتظارش بوده ام پر كشد. پس حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

 مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حاليكه اشك از گونه هايش سرازير شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آنرا گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت مرد جوان به قلبش نگاه كرد، ديگر سالم نبود اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود./ هانيه احمدي/

 جاده

يك بنده خدايي كنار اقيانوس قدم مي زد و زير لب دعايي را هم زمزمه مي كرد نگاهي به آسمان آبي و درياي لاجوردين و ساحل طلايي انداخت و گفت: خدايا! مي شود تنها آرزوي مرا برآورده كني؟ ناگاه ابري سياه آسمان را پوشاند و رعد و برقي در گرفت و در هياهوي رعد و برق صدايي از عرش اعلي بگوش رسيد كه گفت: چه آرزويي داري اي بنده محبوب من؟ مرد سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:

اي خداي كريم! از تو مي خواهم جاده اي بين كاليفرنيا و هاوايي بسازي تا هروقت دلم خواست در اين جاده رانندگي كنم!! از جانب خداي متعال ندا آمد كه: اي بنده من! من تو را به خاطر وفاداري ات بسيار دوست مي دارم و مي توانم خواهش تو را برآورده كنم. اما هيچ مي داني انجام تقاضاي تو چقدر دشوار است؟هيچ ميداني بايد توي اقيانوس آرام را آسفالت كنم؟ هيچ مي داني چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مي توانم انجام بدهم اما آيا نمي تواني آرزوي ديگري بكني؟ مرد مدتي به فكر فرو رفت، آنگاه گفت اي خداي من! من از كار زنان سر در نمي آورم مي شود به من بفهماني كه زنان چرا مي گريند؟ مي شود به من بفهماني احساس دروني شان چيست؟ اصلاً مي شود به من ياد دهي كه چطور مي توان زنان را خوشحال كرد؟ صدايي از جانب باريتعالي آمد كه: اي بنده من جاده اي را كه خواسته اي، دوباندي باشد يا چهار باندي؟؟!!

 رفت تا او زنده بماند

مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند آنها عاشقانه يكديگر را دوست داشتند.

زن جوان: يواش تر برو مي ترسم.

مرد جوان: نه اين جوري خيلي بهتره

زن جوان: خواهش مي كنم، من خيلي مي ترسم

مرد جوان: خوب اما اول بايد بگويي كه دوستم داري

زن جوان: دوستت دارم حالا مي شه يواش تر بروني

مرد جوان: مرا محكم بگير

زن جوان: خوب حالا مي شه يواش تر بري

مرد جوان: باشه به شرط اين كه كلاه كاسكت مرا برداري و روي سر خودت بگذاري، آخه نمي تونم راحت برونم. اذيتم مي كند.

روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سيكلت با ساختمان حادثه آفريد. در اين سانحه كه به دليل بريدن ترمز موتور سيكلت رخ داد، يكي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري درگذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود. پس بدون اين كه زن جوان را مطلع كند با ترفندي كلاه كاسكت خود را بر سر او گذاشت وخواست تا براي آخرين بار دوست دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او بماند.

دلي مي آيد و باز دلي مي رود. اما زندگي چيزي غير از اين است و ارزش آن در لحظاتي تجلي مي يابد كه نفس آدمي را مي برد.

 عقل، عشق و دل

در سرزميني در زمانهاي دور يا نزديك شخصي به نام آدم زندگي ميكرد. او داراي سه فرزند بود: عقل، عشق و دل. هر سه آنها از پيش خداي مهربان آمده و باهم متولد شده بودند. هر سه پاك بودند، چقدر زيبا و دوست داشتني، هر سه آماده پرواز، هر سه باهم همبازي بودند اما هر سه باهم متفاوت شدند.چون گذشت زمان، گذشت روزها و گذشت ثانيه ها اين را خواسته بود. عقل ادعا بر بلند پروازي و راه درست داشت. دل ساده و بي پيرايه، خوشا به سعادتش. چون همه چيز را به خداوند واگذار كرده بود و عشق نيز در خدمت عقل و دل.

روزها گذشت، روزگاري نااميد كننده چون عقل و دل اختلاف پيدا كردند و ناسازگاري عقل و دل شروع شد اما در اين زمان عقل، عشق معصوم و بي گناه را بي اختيار كرده و او را مطيع خود ساخته بود. تا اينكه اين سه از هم جدا شدند و هر سه يكديگر را فراموش كردند. مانند دنيايي كه از هم بپاشد، آدم فرو پاشيد، سال بعد عقل با ادعاي بلند پروازي حالا ديگر براي خود سلطاني شده بود و بر نواحي مختلف آدم حكمفرمايي ميكرد. بر دست، بر پا، بر چشم، برگوش، بر دهان، بر قلب،... او نام خود را عقلشاه گذاشته بود. قصري مجلل،  باغهاي بزرگ و زيبا و وزيراني به خيال خود مدبر و كارآمد كه هر وزير مسئول كاري بود. وزير اول: غرور، كه مسئول شكستن دلها، كشتن احساسات و قتل عام عاطفه بود. وزير دوم: خشم، كه مسئول دستور دادن براي شكنجه، عذاب و ايجاد وحشت بود. وزير سوم: هوس كه مسئول برگزاري جشنها، ميهمانيهاي بزرگ و با شكوه و خوشگذرانيها بود. وزير چهارم: سه برادر بودند به نامهاي دروغ، غيبت و تهمت كه اين سه فرزندان حقه (پدر) و حيله(مادر) بودند. وزير پنجم‌‌: شك، كه مسئول بي اعتباري و بي اطميناني بود و اين كه همه را زير سوال ببرد. اما عقلشاه سربازاني داشت كه زير دستان وزيران بودند: ترس، بي احترامي كردن، مسخره كردن، سلام نكردن، حسادت، كينه توزي و... و اما دل: او راه رسيدن به خدا بود. او مقصود و سرمنزل بود. او ساده و بي پيرايه در كلبه اي در جنگل در كنار درختي خوش عطر زندگي ميكرد و به تكه اي نان براي رفع گرسنگي راضي بود. تمام زندگي او اين بود كه براي آرامش خود با دستان مهربان و ظريفش تنبور بنوازد. «راضي ام به رضاي خدا» اين بود كلام او. و اما عشق: در قصر عقلشاه كه قصري بود و وزيران و سربازان زيادي به خدمتگزاري عقلشاه مشغول بودند تنها، فقط يك كنيز وجود داشت. سنگ اگر بود ميناليد. خورشيد اگر بود ديگر طلوع نميكرد. دست روزگار چه كرده بود آن كنيز كسي نبود جز عشق. عشق مجبور بود تا لباسهاي بد رنگ وزيران را بشويد. براي آنها غذا حاضر كند، زمينها را تميز كند و فقط سكوت كند. تا اينكه روزي عشق فرياد برآورد. واي اين چه زندگيست؟ اين مرگ است؟ اين نابودي است؟ اين فنا شدن است. شما همه اسير شده ايد. پس غرور دستور داد احساسات عشق را بكشند و خشم  دستور  داد  تا  عشق  را  شكنجه كنند. عشق را شكنجه دادند و شكنجه دادند تا رمقي براي او باقي نماند. او را در حياط قصر تنها رها كردند. عشق سوخته بود، مجسمه بود، مرداب شده بود. او سراسر اشك شده بود. هفته ها و هفته ها گريه كرد و اشك ريخت. اشك ريخت تا اين كه روزي درختي زيبا و خوش عطر زير پايش متولد شد به نام درخت محبت. اما مهتاب ديوانه شد چون عشق را از قصر عقلشاه بيرون انداختند. عشق، بيجان، بي رمق، بي تاب، هراسان، ديوانه، آرام آرام، مرده و زنده، مات و مبهوت، بي هدف و بي‌آرزو در جنگل ميگشت. او ديگر توانايي نداشت و حس ميكرد. روز آخر زندگيش فرا رسيده است. اما ناگهان عطري به مشامش رسيد. اين  عطر،  عطر درخت محبت بود. پس عشق جان تازه اي گرفت و دوباره بر پا شد و بر آن شد تا درخت محبت را پيدا كند. روزها، شبها، ساعت ها و ثانيه‌هاي بسياري گذشت تا اين كه روزي چشمش به درخت محبت افتاد كه در كنار كلبه اي بود. او به طرف كلبه رفت. كلبه اي كه در كنار درخت محبت بود و صداي دلنشين تنبور از آن شنيده ميشد. لحظه‌اي درنگ كرد پروردگارا ! كسي در كلبه زندگي ميكند. روبروي در كلبه ايستاد و در را كوبيد. صداي تنبور ديگر شنيده نشد. تنبور نواز آمده بود تا در كلبه را باز كند و ببيند كه بعد از سالها چه كسي آمده، با وقار و افتادگي در را باز كرد آرام آرام آرام... دل، عشق را ديد « خدايا اين آشنا كيست؟ » دل و عشق يكديگر را شناختند. پس كوه محكم و استوار از مهرباني هاي خدا به گريه افتاد. اشك از چشمان عشق و دل جاري شد. اين دو همبازي كودكي هم بودند و به يكباره بعد از سالها دوري، يكديگر را آغوش گرفتند. در همين لحظه رعد و برقي وحشتناك، ستون هاي قصر عقلشاه را لرزاند. اما در قصر عقلشاه چه مي‌گذشت؟ وزير شك به نزد عقلشاه رفت و گفت : غرور از مقام خود سوء استفاده مي‌كند او را قتل عام كن. پس غرور مرد. وزير شك به عقلشاه گفت : خشم بي اندازه مقامش بالا رفته بترس از آن كه روزي مقام تو را بگيرد پس خشم كشته شد. بار ديگر وزير شك به عقلشاه گفت : وزير هوس، خوشگذراني ها و جشن ها را بيش از اندازه كرده سكه‌هاي طلايتان تمام مي شود، او را نابود كن، پس هوس نابود شد. بار ديگر شك به عقلشاه گفت : اين سه برادر ( دروغ، غيبت،تهمت) فرزندان حقه و حيله هستند سال هاست كه‌مي‌خواهند شما را زنده به گور كنند آن ها را زنده به گور كن. پس سه برادر نيز زنده به گور شدند. عقلشاه  پس  از  مدتي متوجه شدند كه جز شك ديگر هيچ وزيري براي او باقي نمانده پس وزير شك را صدا زد و به او چنين گفت : « اي شك تو همه كس را از من گرفتي. من بهترين وزيرانم را به خاطر تو كشتم حالا ديگر نوبت توست بايد انتقام آن ها را از تو بگيرم. » پس شك نيز به جهنم رفت. عقلشاه كه ادعا به بلند پروازي داشت با آن همه عظمت خيالي خودش، حالا ديگر واقعاً تنها شده بود ديگر هيچ كس را نداشت او همه را كشته بود و از اين تنهايي رنج مي‌برد. او بر آن شد تا به  دنبال  كنيز رنج ديده و غمگينش برود. پس در جنگل به دنبال عشق گشت. در حالي كه فقط يك نشاني از عشق داشت هر كجا محبت بود، عشق آن جا است. او در جنگل گشت و گشت. اما هر روز اميدش كمتر مي شد تا اين كه تصميم گرفت به استقبال مرگ برود، خود را براي مرگ آماده كرد. آخرين لحظات زندگيش بود. نسيمي زيبا از كنارش گذر كرد عطري به مشام رسيد. « اين عطر آشناست. » بار ديگر نسيمي ديگر و باز عطري زيبا. اين عطر، عطر درخت محبت بود. به دنبال درخت گشت و گشت تا اين كه روزي از روزهاي خداي مهربان، درخت را پيدا كرد كه كلبه اي در كنار آن بود. نزديك كلبه شد. نزديك و نزديك تر. پروردگارا ! كلبه اي در جنگل، درخت محبت و عطر آن ، صداي تنبور و آوازي آشنا. اين است زندگي. آهنگ زيباي تنبور مي آمد كه صدايي زيبا با آن آواز مي خواند. خدايا اين صدا آشناست. اين صداي عشق است. جلوتر رفت باز هم جلوتر رفت و در را كوبيد. صداي تنبور و آواز عشق قطع نشد. عقل گمان كرد كه آن ها نمي‌خواهند در را باز كنند با خود گفت: «مي‌دانم عشق و دل مرا نمي بخشند، آن ها مرا از خود دور مي كنند. » بار ديگر در را كوبيد. صداي تنبور و آواز قطع شد. آن ها ( دل و عشق) آمدند تا در را باز كنند. در باز شد، آرام، آرام، آرام ... عشق و دل، عقل را ديدند. عقل نيز عشق و دل را ديد. در حقيقت آن ها دوباره متولد شده بودند. هر سه يكديگر را ديدند. آسمان زيبا نيز از خوشحالي شروع به باريدن كرد. سه همبازي و همزاد به ياد روزهاي كودكي يكديگر را در آغوش كشيدند. نوري بسيار زيبا تمام « آدم » را روشن كرد و بعد نور رفت. ديگر كسي در كلبه نبود. هيچ كس آن ها را نديد. عقل و عشق و دل، هر سه باهم به خدا رسيدند./مريم چرخگري/

 

Sites

gooya

hylit

ghalamrow

khabgard

samarkand

ghabil

maniha

ketabkhaneh

ketabesiavash

khazzeh

iryahoo

shahnameh

mani-poesie

irantarikh

iiketab

louh

persianbook

nameh

caravan

ketab